فجر

منتظر چه هستی؟
صدای اذان را نمی‌شنوی؟
شروع کن!
دوباره از صفر

سه!

اوه!
چه وبلاگ پر دردسری!
خوشحالم!
بعد از این همه رسیدگی فکر می‌کنم خوب شده!
بین خودمان باشد!
تا به حال برای مادرم هم اينقدر یکجا وقت نگذاشته بودم!

بیچاره دل من
گرفتار

دو!

فکر می‌کنم به کیستی‌ام؟
به وقت‌هایی که حقارت کیستی‌ام را فراموش می‌کنم!
به اندک توجه،
به کوچکترین نگاه دقیق،
ظرف کوچکی که پر می‌شود...
به گوش‌هایم،
چرا جز صدای پای تو چیزی نمي‌شنوند؟
انگار که غیر از شنیدن تو دلیلی ندارد خلقت من.


بيچاره دل من
گرفتار

یک!

عمدتا وبلاگها را فقط با يک

"الو الو! امتحان ميكنم"

شروع ميكردم!
این بار اما،
انگار که دلِ تنگ رها نمی‌کند،
گلویم را فشار می‌دهد که همین حالا،
رسیده و نرسیده بگویم!
بگویم از احساس بازندگی!
از وقتی که "دیدم" تمام هستی‌ام بر باد رفت!
آنروز که یکی آمده و تمام تنهاییم را به آمدنش نیست کرد!
یکی که نیامده حالا رفته!
حالا دیگر نه او!
نه تنهایی!
اینجا ایستاده‌ام،
در خلوت او!
در خلوت تنهایی!

بيچاره دل من
گرفتار